یه بار تو یه گروهی عضو بودم به اسم «فرهیختگان دانش» یه سری نخبه بودیم که در مورد مسائل علمی بحث و تبادل نظر میکردیم. به بنده خدایی بود عکس پروفایل همش گل و بچه و گربه. اسمشم یه جوری بود من هم تو ذهنم بود که این بنده خدا دختره. خیلی تو نخش رفته بودم. به شب گفتم دل و بزنم به دریا و بهش پیام دادم.«سلام خوشگله خوبی؟» اینجوری باب مذاکرات و صحبتها رو باز کردم. چند روز گذشت گفتم خب الان وقتشه که بگم عکستو بفرست بهش پیام دادم گفتم: « عزیزم، خوشگله میتونم ببینم چی تنته الان» عکسشو فرستاد یه رکابی تنش بود موهای سینهش از کنار یقهش زده بود بیرون. یه بازو داشت به قطر سی سانت روش یه دونه نقشه ایران از این خالکوبی قدیمیا بود که وسطشم یه شیره . یه سیبیلم داشت که باهاش میتونست رکورد گینس رو جا به جا. سریع زدم بلاکش کردم . رفتم هفت بار دیلیت اکانت کردم . هر بار میومدم میدیدم پیام داده «خوشگله کجا رفتی». بعدا فهمیدم من شکارش بودم.
منزل یکی از اقوام بودیم که از قضا یکی از اعضای شورای شهر هم آنجا بود. این فامیل ما یک پسر بچه چهارپنج ساله دارد به اسم بابک، که هر چه ببیند میخواهد. فعل خواستن در این حد در او بالاست که یکبار که متوجه شده بود یکی از جوانهای فامیل زن گرفته، یک ماه به پدرش پیله کرده بود که من زن میخواهم.خانواده بخت برگشته هم که تلاش کرده بودند با خرید تفنگ و ماشین کنترلی نظرش را برگردانند، راهی از پیش نبرده بودند. یک شب پدرش آمد پیش من و از من خواست که پادرمیانی کنم بلکه از خر شیطان پایین بیایید و راضی بشود که فعلا زن نگیرد . طی سلسله مذاکراتی که با این بچه داشتم به او گفتم که زن خرج دارد، آمادگی میخواهد و هزار چیز دیگر که تو نداری یا خیلی کم داری. به هر صورتی بود قرار شد فعلا با همین تفنگ و ماشین بازی کند و تا یک ده سالی حرف زن و اینها را نزند. تا اینجا که گفتم بگذارید این را هم بگویم، یکبار که تلویزیون داشت گزارشی از آزمایش اتمی کره شمالی پخش میکرد، این بچه دیده بود و یکسره میگفت که «بابا بابا بمب اتم میخوام، بمب اتم میخوام». بیچاره پدرش هم رفته بود و یک توپ خودکششی ۱۲۰ میلیمتری خریده بود و در پارکینگ خانه شان گذاشته بود اما پسر سرتق راضی نمیشد که نمیشد. بگذریم وبرسیم به چند روز پیش که ما بودیم این بچه و یکی از اعضای شورای شهر. نشسته بودیم گپ میزدیم.
پشههای سفید را کنار زدم تا بتوانم در ورودی ساختمان شهرداری را ببینم. ساعت ده قرار جلسهمان بود و من یک ربع زودتر رسیده بودم. وارد ساختمان که شدم نگهبانان حشرهکش و مگسکش به دست در انتظار ورود احتمالی پشهها بودند تا در صورت لزوم پشه خاطی را اعمال قانون کنند. از یکیشان آدرس اتاق رئیس شرکت پیمانکاری مسالمت آمیزان بالاتر از گل نگوی پایتخت را پرسیدم انتهای راهروی همین طبقه بود.
لعنت بر تلفن
وقتی که زنگ میخورد مشخص نمیکند میخندد یا گریه میکند
هیجان یا حزن درون چشمانش را نمیبینیم
لعنت بر تکنولوژی
دیگر لازم نیست برای دیدن فیلمها به سینما بروید. برای دیدن رایگان فیلمها کافیست پستهای این بخش از وبلاگ را دنبال کنید. من به شما قول میدهم که نه ۱۰۰ درصد، اما ۹۹ درصد فیلمها را میتوانید اینجا ببینید. می توانید به عنوان اولین قسمت، داستان فیلم زخمهای ناتمام را در زیر بخوانید.
یک ساعت پیش زن و مرد جر و بحثی داشته اند. مرد روی مبل نشسته است و دارد بین شبکه های تلویزیون می چرخد. زن مثل همه زنهای ایرانی دارد ظرف ها را میشورد. در حالیکه ما اصلا ندیده ایم اینها از صبح چیزی بخورند. ناگهان چیزی از دست زن میوفتد و میشکند.«وای خدا مرگم بده»
مرد لحظه ای به آشپزخانه نگاه می کند و دوباره شروع میکند به بالا پایین کردن کانالها.
زن میگوید« آخ » اینجا دیگر مرد طاقت نمیآورد و دوان دوان به سمت آشپزخانه میرود و میگوید«چی شد»
علی القاعده زن باید بگوید «هیچی ترامپ رای آورده ناراحتم... خب مگه نمیبینی دستم زخم شده »
اما زن میگوید« لیوان از دستم افتاد و شکست». سر خود را پایین انداخت. کارگردان دوست دارد اینجا مرد بشیند و چانه زن را بگیرد و بگوید « عزیزم ناراحتی ندارد فدای سرت فدای چشمات» اما چون نمیتواند همچین کاری بکند. زن بدون رد و بدل شدن هیچ دیالوگی سر خود را بالا میآورد و مرد دست زن را میبیند که یک سیسی خون آمده است. مرد پریشان میشود. رنگش مثل گچ سفید میشود و فشارش میافتد. دوان دوان میرود و جعبه کمکهای اولیه را میآورد. یک گاز استریل را با دندان باز میکند و سریع روی زخم میگذارد. بسته باند را بازکرده و از مچ تا آرنج زن را باندپیچی میکند.البته اینجاهای داستان را ما هم نمیبینم،فقط ممکن است در سینما و نه در تلویزیون بخشی از باندپیچی را پخش کنند. آن بخش را که مرد از روی آستین زن دارد باندپیچی میکند.
کات میخورد مرد در آشپزخانه در حال ریختن چای است و زن دارد کانال های تلویزیون را بالا پایین میکند که بر میگردد و به همسر عزیزش میگوید « ببخشید زحمتت دادم » لبخندی میزند. دوربین به سمت مرد حرکت کرده و به سمت پنجره آشپزخانه میرود و از پنجره آشپزخانه صحنه آواز خواندن و حضور گنجشکها را کنار حوض نشان میدهد.
بسته به نوع فیلم ممکن است در اینجا تیتراژ را هم پخش کنند.
*عنوان را از روی یک بلیت برای دو فیلمِ داریوش فرهنگ دزدیدهام.
بیایی،یا نیایی