سخت است نوشیدن قهوه تلخی که به نگاهت شیرین می شد
شاید خورشید چراغی باشد که عمرش به زدن کلیدی ،
و زمین بادکنکی باشد ،
دست کودک بازیگوشی که هر لحظه امکان دارد
آن را رها کند . . .
بیا یک دفه به دلم بباز
من همه چیزم را برایت باخته ام
جای چشمانم به روی در مانده
آنقدر که نیامدی بعد از رفتنت
ای کاش تو هم پَر ی داشتی
آتشش میزدم و
لحظه ای بعد
در کنارم بودی
مینیمال شماره یک
شوخی کردی و آخرش گفتی به دل نگیر
اما من سخت به دل گِرِفتَمَت