بابا بابا منم تبلت میخوام
منزل یکی از اقوام بودیم که از قضا یکی از اعضای شورای شهر هم آنجا بود. این فامیل ما یک پسر بچه چهارپنج ساله دارد به اسم بابک، که هر چه ببیند میخواهد. فعل خواستن در این حد در او بالاست که یکبار که متوجه شده بود یکی از جوانهای فامیل زن گرفته، یک ماه به پدرش پیله کرده بود که من زن میخواهم.خانواده بخت برگشته هم که تلاش کرده بودند با خرید تفنگ و ماشین کنترلی نظرش را برگردانند، راهی از پیش نبرده بودند. یک شب پدرش آمد پیش من و از من خواست که پادرمیانی کنم بلکه از خر شیطان پایین بیایید و راضی بشود که فعلا زن نگیرد . طی سلسله مذاکراتی که با این بچه داشتم به او گفتم که زن خرج دارد، آمادگی میخواهد و هزار چیز دیگر که تو نداری یا خیلی کم داری. به هر صورتی بود قرار شد فعلا با همین تفنگ و ماشین بازی کند و تا یک ده سالی حرف زن و اینها را نزند. تا اینجا که گفتم بگذارید این را هم بگویم، یکبار که تلویزیون داشت گزارشی از آزمایش اتمی کره شمالی پخش میکرد، این بچه دیده بود و یکسره میگفت که «بابا بابا بمب اتم میخوام، بمب اتم میخوام». بیچاره پدرش هم رفته بود و یک توپ خودکششی ۱۲۰ میلیمتری خریده بود و در پارکینگ خانه شان گذاشته بود اما پسر سرتق راضی نمیشد که نمیشد. بگذریم وبرسیم به چند روز پیش که ما بودیم این بچه و یکی از اعضای شورای شهر. نشسته بودیم گپ میزدیم.
از هر دری حرفی. مطابق همه صحبتهایی که نمیدانیم از چه بگوییم و از کجا شروع کنیم، از آب و هوا گفتیم. هر طور میخواستم بحثها را ببرم به سمت شورای شهر و شهرداری و نجوم و ستاره شناسی، هیچ جوره نشد که نشد. میزبان میوه را آورد و ما گفتیم که میوه را بخوریم دهنی تر کنیم تا آماده شویم برای دور بعدی تلاش ها برای بازکردن بحث.در حین میوه خوردن بودیم که آن بنده خدا دست کرد در کیفش و تبلت ده اینچیاش را در آورد. خدا روز بد نیاورد. چشم بابک خورد به این تبلت. برق تبلت چشمان بابک را گرفت و حرکت نرم انگشتان رو صفحه اش هوش از سرش برد. چند دقیقه فقط تبلت را نگاه کرد وتکان نخورد از سر جایش. پس از چند دقیقه بود که دیدم به لباس پدر آویزان است و هی با انگشت دارد به تبلت اشاره میکند. من که قضیه را فهمیده بودم گفتم که کمک حال پدرش باشم . رفتم و به پدرش گفتم" باز چه شده است؟ باز چه میخواهد". پدر گفت : "هیچی. تبلت میخواد. میگه بابا من تا آخر عمر نه زن میخوام نه هیچی. فقط تبلت میخوام." پدر هم مستاصل شده بود، از یک طرف باید به مهمانها میرسید و از یک طرف باید یکجوری این بچه را آرام میکرد. گفتم مثل اینکه قرار است اینبار هم این گره به دستان من باز شود.
روی دو زانو نشستم.
گفتم: چه میخواهی بابک جان.
گفت: از اونا عمو از اونا.
گفتم: به دردت نمیخورد. ببین نه من دارم نه پدر و مادرت فقط اون آقا داره. اونم لازم داره وسیله کارشه.
گفت: چرا؟ ( بچه ها همیشه سوالات «چرا دار» دارند، از چرا خانمها را به استادیوم راه نمیدهند و چرا کنسرتها لغو میشود بگیر تا هزار چرای دیگر که تمامی ندارد.)
گفتم: چون اون آقا نامه اداری داره
گفت: چرا؟
گفتم: چون کارتابل داره.
چرا کارتابل داره؟
گفتم: چون عضو شورای شهره.
گفت: چرا عضو شورای شهره؟
گفتم: چون ما رفتیم و بهش رای دادیم.
گفت: چرا به اون رای دادین؟
گفتم: چون ....
دیگر کار داشت به جاهای باریک کشیده میشد و اگر همینطور پیش میرفت میرسیدیم به سوالاتی که یا جوابش سخت بود و یا عواقب جوابش. تصمیم گرفتم ابتکار عمل را در دست بگیرم.
گفتم: ببینم عمو تبلت میخوای؟
گفت: اره
گفتم: که خب الان نمیتونی تبلت داشته باشی.
گفت: چرا؟
گفتم : خب باید بزرگ بشی.
گفت:چرا؟
چون باید عضو شورای شهر بشی .
گفت:چرا؟
گفتم : چون یه سریا هستن که واست تبلت میخرن واست میخرن.
چند لحظه فکر کرد. راهی پیدا کرده بود که به تبلت میرسید. فعلا آرام شده بود و رفت با بقیه بچه بازی کند.
من هم از فرصت به دست آمده استفاده کردم و صغرا و کبرایی چیدم و فرار را به قرار ترجیح دادم.
چند روز گذشت و دیدم که پدرش دارد با من تماس میگیرد.
بعد از سلام احوال پرسی تو خوبی؟ من خوبم. میگفت: "این چه کاری بود کردی؟
از اون روز تا الان هزار بار پرسیده که چجوری میتونه عضو شورای شهر بشه.
منم هر دفه بهش میگم که نمیتونه. اونم میپرسه که چرا اون آقاهه تونسته بود.
منم میمونم چی بگم. موندم حالا باید چیکار کنم. گندیه که خودت زدی باید درستش کنی."
خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم.
حقیقتش را بخواهید من هم نمیدانستم چه بگویم و چه جوابی بدهم. شما را نمیدانم.