(برای اولین بار در رندانه نوشته یک نویسنده میهمان درج می شود)
یه مادربزرگ دارم که «عزیز» صدا ش می کنیم. اسم واقعی ش «عذری» ست. یکی دو سالی میشه که از نوشابه خیلی خوشش اومده؛ توی سن 82 سالگی. با اینکه هوش و حواسش مث سابق خیلی جمع نیست، ولی اگه توی یخچال شون نوشابه باشه، حتما وسط غذا (و همیشه با لبخند ملیح) بهم میگه : «عماد اون نوشابه رو بیار». اگر هم بهش بگم که «عزیز نوشابه برات خوب نیست»؛ سریع یه جواب آماده برام داره : «نوشابه نخورم غذا از گلوم پایین نمیره».