والیبال با طعم باتوم
والیبال با طعم باتوم
.... بادی در سینه خود می اندازم و بلیت هولوگرام دار وی آپی خود را به مامور انتظامی نشان میدهم ، در این لحظه حس داداش کایکو هنگام نمایش نشان مخصوصحاکم بزرگ در میتی کومان را دارم ، مامور انتظامی بدون توجه به بلیت و البته با لحنی محترمانهمیگوید : نمیشود جا نیست ،سالن پر ه ....
والیبال با طعم باتوم
آخرین هفته لیگ جهانی، بازی ایران آلمان
با دیدن بازی با صربستان تفکرم نسبت به استادیوم به کلی عوض شده بود .استادیوم برایم یک مکان فرهنگی بود تا جایی برای آموختن فحشهای جدید. یکی از دلایلش فروش اینترنتی بلیت و دلیل دیگر، دسترسی اقشار دیگری از جامعه به آن بود. بنابراین از قشر همیشه در صحنهی طرفدار فوتبال خبری نبود .
تلفن همراه زنگ میخورد ، استادیوم مرا میخواند. لبیک گویان منتظر فردا میشویم.
هماهنگی های لازم را با دوستم انجام می دهیم و اندک توشهی درویشانهای برای خود فراهم میکنیم.
از بیان چگونگی رسیدن به استادیوم و . . . خودداری میکنم ( بگذارید به حساب جلوگیری از گسترش یک فرهنگ غلط !).
باری، به استادیوم میرسیم. یک ساعت به بازی مانده است ، لختی پیش مطلع گشتیم که بلیت هایمان از نوع خوبش است (در بلاد فرنگ به آن وی آی پی میگویند ). با دیدن شمارهی صندلی روی هر بلیت خرسند میشویم . با قلبی مطمئن و روانی آزاد به خاطر نوع بلیت و شماره، به ورودی اصلی مجموعه میرسم .
ازدحام افراد جلوی درب ورودی جلب توجه نمیکند چرا که به آن عادت کرده ایم . ماموران خدوم نیروی انتظامی از ورود مردم به استادیوم خودداری میکنند . ما به خیال آنکه اینان بلیت نگرفتند و باری به هر جهت به استادیوم آمده بهشان توجه نمیکنیم .
بادی در سینه خود می اندازم و بلیت هولوگرام دار وی آپی خود را به مامور انتظامی نشان میدهم ، در این لحظه حس داداش کایکو هنگام نمایش نشان مخصوص حاکم بزرگ در میتی کومان را دارم ، مامور انتظامی بدون توجه به بلیت و البته با لحنی محترمانه [1] میگوید : نمیشود جا نیست. سالن از جمعیت پر شده و ...
چهره خسته من حالا مانده است که شبیه علامت تعجب ! بشود یا علامت سوال ؟
با لحنی منفعلانه به اومیگویم : ما بلیت داریم اونم وی آی پی. شماره داره چجوری میتونه پر باشه؟
اما او همان جواب های قبلی را تکرار میکند.
از میان جمع ماموران، مافوق آنها مشخص است. اینبار نزد او میرویم و باز همان جواب های قبلی ، ما نیز ناباورانه به طرف درب دیگر که شلوغ تر است میرویم. ناگهان صدایی بلند میشود ماموران مردم را دور میکنند و یکی دو نفر هم در آن میان به هزیمت میروند!. جان خود را به دست گرفته و فرار میکنیم. درهنگام فرار به گل آقا فکر میکنم، به جمال زاده و سر و ته یه کرباسش، به ایران و ایرانی، به اینکه چرا مردم برای زندگی به فرنگ میروند، به اینکه مردمِ پشت در، همه موجه و تحصیل کرده به نظر می آمدند. به همهی اینها فکر میکنم و برمیگردم.
صدای اذان به گوشم میخورد. انگارصدای آشنای دیگری هم هست. صدای پدرم است که دارد من را از خواب بیدار میکند: محسن پاشو! اذان گفتن بیا افطار کن. انگار همه اش یک خواب بوده از فرط گشنگی یک ساعت قبل از اذان به خواب رفته ام و همه اینها را در خواب دیده ام . برای چند لحظه گیجم. حس میکنم باتوم به سرم خورده. لحظاتی بعد لبخندی از جنس رضایت بر لبانم مینشیند...