رندانه

رندانه جاییست که می نویسم و عکس هایم را می گذارم

رندانه

رندانه جاییست که می نویسم و عکس هایم را می گذارم

درشبکه های اجتماعی

سلام
مهندسی صنایع خواندم
عکاسی و طنز نویسی را مانند خورشت قورمه سبزی دوست دارم.
اگر یادم بماند می‌نویسم، نه اینکه یادم باشد وبلاگی دارم و باید بنویسم، نه! مطالب است که فراموشم می‌شود.
معمولا در فاصله زده شدن جرقه‌ای در ذهن تا رسیدن دستم به قلمی یا صفحه کلیدی، کل ماجرا فراموش می‌شود و انگار نه انگار که اصلا به چیزی فکر کرده باشم.
دعا کنید برایم.
برای خودم و حافظه‌ام.
دعا می‌کنم برایتان. شب‌ها. اگر یادم بماند البته.

طبقه بندی موضوعی

والیبال با طعم باتوم

سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ب.ظ

والیبال با طعم باتوم


.... بادی در سینه خود می اندازم و بلیت هولوگرام دار وی آپی خود را به مامور انتظامی نشان می‏دهم ، در این لحظه حس داداش کایکو هنگام نمایش نشان مخصوصحاکم بزرگ  در میتی کومان را دارم ، مامور انتظامی بدون توجه به بلیت و البته با لحنی محترمانهمی‏گوید : نمی‏شود جا نیست ،سالن پر ه ....






والیبال با طعم باتوم


آخرین هفته لیگ جهانی، بازی ایران آلمان


با دیدن بازی با صربستان تفکرم نسبت به استادیوم به کلی عوض شده بود .استادیوم برایم یک مکان فرهنگی بود تا جایی برای آموختن فحش‏های جدید. یکی از دلایلش فروش اینترنتی بلیت و دلیل دیگر، دسترسی اقشار دیگری از جامعه به آن بود. بنابراین از قشر همیشه در صحنه‏ی طرفدار فوتبال خبری نبود .

تلفن همراه زنگ می‏خورد ، استادیوم مرا می‏خواند. لبیک گویان منتظر فردا می‏شویم.

هماهنگی های لازم را با دوستم انجام می دهیم و اندک توشه‏ی درویشانه‏ای برای خود فراهم می‏کنیم.

از بیان چگونگی رسیدن به استادیوم و . . . خودداری می‏کنم ( بگذارید به حساب جلوگیری از گسترش یک فرهنگ غلط !).

باری، به استادیوم می‏رسیم. یک ساعت به بازی مانده است ، لختی پیش مطلع گشتیم که بلیت هایمان از نوع خوبش است (در بلاد فرنگ به آن وی آی پی می‏گویند ). با دیدن شماره‏ی صندلی روی هر بلیت خرسند می‏شویم . با قلبی مطمئن و روانی آزاد به خاطر نوع بلیت و شماره، به ورودی اصلی مجموعه می‏رسم .

ازدحام افراد جلوی درب ورودی جلب توجه نمی‏کند چرا که به آن عادت کرده ایم . ماموران خدوم نیروی انتظامی از ورود مردم به استادیوم خودداری می‏کنند . ما به خیال آنکه اینان بلیت نگرفتند و باری به هر جهت به استادیوم آمده به‏شان توجه نمی‏کنیم .

 بادی در سینه خود می اندازم و بلیت هولوگرام دار وی آپی خود را به مامور انتظامی نشان می‏دهم ، در این لحظه حس داداش کایکو هنگام نمایش نشان مخصوص حاکم بزرگ در میتی کومان را دارم ، مامور انتظامی بدون توجه به بلیت و البته با لحنی محترمانه [1] می‏گوید : نمی‏شود جا نیست. سالن از جمعیت پر شده و ...

چهره خسته من حالا مانده است که شبیه علامت تعجب ! بشود یا علامت سوال ؟

با لحنی منفعلانه به اومی‏گویم : ما بلیت داریم اونم وی آی پی. شماره داره چجوری می‏تونه پر باشه؟

اما او همان جواب های قبلی را تکرار می‏کند.

از میان جمع ماموران، مافوق آنها مشخص است. اینبار نزد او می‏رویم و باز همان جواب های قبلی ، ما نیز ناباورانه به طرف درب دیگر که شلوغ تر است می‏رویم. ناگهان صدایی بلند می‏شود ماموران مردم را دور می‏کنند و یکی دو نفر هم در آن میان به هزیمت می‏روند!. جان خود را به دست گرفته و فرار می‏کنیم. درهنگام فرار به گل آقا فکر می‏کنم، به جمال زاده و سر و ته یه کرباسش، به ایران و ایرانی، به اینکه چرا مردم برای زندگی به فرنگ میروند، به اینکه مردمِ پشت در، همه موجه و تحصیل کرده به نظر می آمدند. به همه‏ی اینها فکر می‏کنم و برمی‏گردم.

صدای اذان به گوشم می‏خورد. انگارصدای آشنای دیگری هم هست. صدای پدرم است که دارد من را از خواب بیدار می‏کند: محسن پاشو! اذان گفتن بیا افطار کن.  انگار همه اش یک خواب بوده از فرط گشنگی یک ساعت قبل از اذان به خواب رفته ام و همه اینها را در خواب دیده ام . برای چند لحظه گیجم. حس می‏کنم باتوم به سرم خورده. لحظاتی بعد لبخندی از جنس رضایت بر لبانم می‏نشیند...



[1] جای تعجب دارد


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۲۵

نظرات  (۱۰)

۲۵ تیر ۹۲ ، ۲۰:۳۹ سید عماد رضوی
خیلی جالب بود :دی خوشمان آمد :دی
پاسخ:
ایشالا اصل کاری خوشش بیاد :دی
۲۶ تیر ۹۲ ، ۰۱:۳۷ زهرا سادات
جای تاسف داره واقعا...

قلم قشنگی داری
پاسخ:
خواب دیدن من ؟ :دی 

نظر لطفتونه
تا خط آخر نفهمیدم دارین خواب میبینین! فک کردم واقعی بوده! گفتم بگم که دروغ نگفته باشم:دی

آخه عین واقعیته:(

خیییلی خوب بود:))))))
پاسخ:
واقعی بودن یا نبودنش با شماست :دی

خیلی ممنون لطف دارین :دی
ایشالا مسابقات بدی قسمتت نبوده بری بله:دی

این چیزا فقط تو خوابه،تو واقعیت اینجوری نیست!!

پاسخ:
نه  تو واقعیت اینجوری نیست 
من یه دفه بلیط نداشتم رفتم استادیم یه دقیقه مونده بود بازی شروع بشه بعد جا نبود منو بردن وی آی پی 
قشنگ بود:دیخوشم اومد:دی
سبک و سیاقه نوشتن منو یاده جمال زاده میندازه:دی
پاسخ:
:دی ممنون :دی قیاس مع الفارق میکنید البته
محسن =)))=))=)) عالی بود عالی
ولی اون عکس پرچم به شونه چی بود اونم خوابه :؟:؟
پاسخ:
خوابم عکس داریم 
۲۸ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۳ فرزین خاکی
یکی از اولین چیزهایی که توی کلاس نویسنده‏گی به دانش‏‏آموزان یاد میدن این مباحثه:
داستان پردازی درمورد خودکشی ممنوع
راوی مرده ممنوع
شروع و تمام کردن داستان با «از خواب بیدار شدم..» ممنوع
توصیف خوابهای هذیانی ممنوع
.
.
.

پاسخ:
فرزین جان از این مطلب که شما میفرمایید اطلاعی نداشتم
حتما در نوشته های بعدی استفاده میکنم

اما به نظر من در اینجا به دلیل مسائلی لازم بود که از خواب بیدار شوم و همه اینها خواب باشد .
نظر شما چیست ؟

حق با استاد فرزین است،ایشان همچون عادت خویش در سالیان نه چندان دور نظرات طلایی میدهند!!

 

پاسخ:
بله نظر شما به نظر بنده نزدیک تره 
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
**** ترشی نخوری یه چیزی میشی*****

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی