رندانه

رندانه جاییست که می نویسم و عکس هایم را می گذارم

رندانه

رندانه جاییست که می نویسم و عکس هایم را می گذارم

درشبکه های اجتماعی

سلام
مهندسی صنایع خواندم
عکاسی و طنز نویسی را مانند خورشت قورمه سبزی دوست دارم.
اگر یادم بماند می‌نویسم، نه اینکه یادم باشد وبلاگی دارم و باید بنویسم، نه! مطالب است که فراموشم می‌شود.
معمولا در فاصله زده شدن جرقه‌ای در ذهن تا رسیدن دستم به قلمی یا صفحه کلیدی، کل ماجرا فراموش می‌شود و انگار نه انگار که اصلا به چیزی فکر کرده باشم.
دعا کنید برایم.
برای خودم و حافظه‌ام.
دعا می‌کنم برایتان. شب‌ها. اگر یادم بماند البته.

طبقه بندی موضوعی

۸۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است


هیتلر و چارلی تقریبا همسن بودند، هیتلر فقط چهار روز از چارلی کوچکتر بود. 

چارلی گفته: این سرنوشت ما دو تا بود که یکی دنیا را بخنده بندازه و دیگری به گریه، و اگر سرنوشت میخواست، کاملا بر عکس میشد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۲۳
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۱۶

چرا بعضیا حتی نمیتونن مث یه کلاغ باشن ؟!؟!؟!؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۰۳
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۱۴
چند دوست قدیمی که همگی ٤٠ سال سن داشتند می‌خواستند باهم قرار بگذارند که شام را با همدیگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام باهم توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا خدمتکاران زیبایی دارد.

١٠ سال بعد که همگی ٥٠ ساله شده بودند دوباره تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند. و پس از بررسی رستوران‌های مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا غذای خیلی خوبی دارد.

١٠ سال بعد در سن ٦٠ سالگی، دوباره تصمیم به صرف شام با همدیگر گرفتند و سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا محیط آرام و بی‌ سر و صدایی دارد.

١٠ سال بعد در سن ٧٠ سالگی، دوباره تصمیم گرفتند که شام را با هم بخورند و سرانجام پس از بررسی رستوران‌های مختلف تصمیم گرفتند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا هم آسانسور دارد و هم راه مخصوص برای حرکت صندلی چرخدار.

و بالاخره ١٠ سال بعد که همگی ٨٠ ساله شده بودند یکبار دیگر تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا تا به حال آنجا نرفته‌اند!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۶:۴۴

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟ خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۶:۳۷

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۴۱

قبل از این که زن سفید پوست چیزی بگوید، مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند این که یک مسافر، کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند است."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۳۰

لینک دانلود در ادامه .............

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۴۴
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد. چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۳۹