...................ادامه
...................ادامه
گویند در یک روز تابستانی ملا نصرالدین در قهوه خانه ای نزدیک خانه اش نشسته بود.
کودکی آمد و گفت: بلند شو! چرا نشسته ای؟ همسرت هنگامی که در پشت بام گوجه فرنگی برای خشک کردن پهن می کرد ، از پشت بام افتاد و پایش شکست!
ملا نصرالدین دستپاچه شد و به سرعت از قهوه خانه خارج شد . کمی بعد در راه ، از خود پرسید "من که به زنم پول نداده بودم که گوجه فرنگی بخرد!"
جلوتر که رفت ، با تعجب از خود پرسید:ما که اصلا نرده بان نداشتیم که همسرم از آن بالا برود و بعداً...!
وقتی به خانه می رسد سرش را تکان داد و یادش آمد که او هنوز ازدواج نکرده که همسری داشته باشد که پایش بشکند!
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟