پسرک فال فروش جلویم ظاهر شد ، اصلا حوصله اش را نداشتم . اما یکآن هوس یک غزل درست درمان ِحافظ کردم.چنتایی فال برداشتم ،لبخندی به لب پسرک نشست .وقتی که دید دارم برگه های فال را وزن می کنم، لبخندش با همان سرعت که آمده بود از میان رفت (جوری که تا سه نسل بعد از پسرک کسی در خاندانشان نخندید ) و یک علامت تعجب گنده جای آن را گرفت .
- گفت: عمو چیکار میکنی ؟
گفتم دارم یک غزل سنگینش را سوا میکنم .
دست نوازشی به سرم کشید و گفت : "عمو خوب میشی .دیر و زود داره ، اما بالاخره خوب میشی "