رندانه

رندانه جاییست که می نویسم و عکس هایم را می گذارم

رندانه

رندانه جاییست که می نویسم و عکس هایم را می گذارم

درشبکه های اجتماعی

سلام
مهندسی صنایع خواندم
عکاسی و طنز نویسی را مانند خورشت قورمه سبزی دوست دارم.
اگر یادم بماند می‌نویسم، نه اینکه یادم باشد وبلاگی دارم و باید بنویسم، نه! مطالب است که فراموشم می‌شود.
معمولا در فاصله زده شدن جرقه‌ای در ذهن تا رسیدن دستم به قلمی یا صفحه کلیدی، کل ماجرا فراموش می‌شود و انگار نه انگار که اصلا به چیزی فکر کرده باشم.
دعا کنید برایم.
برای خودم و حافظه‌ام.
دعا می‌کنم برایتان. شب‌ها. اگر یادم بماند البته.

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

چند روز پیش که میخواستم از خیابون رد شد، دیدم پیرمردی عینک آفتابی به چشم پشت خط عابر ایستاده و هیچ اقدامی برای رد شدن از خیابون نمیکنه. پیش خودم گفتم ای بابا عجب جامعه ای داریم این بنده خدا معلوم نیست با این وضعش (منظور نابینا بودنش هست) معلوم نیست چند ساعته اینجا وایساده و کسی نیومده که کمکش کنه.

رفتم دستشو گرفتم گفتم پدر جان بریم. اما نیومد

گفتم که پدرجان با من بیایید میخوام از خیابون ردتون کنم. اما بازم نیومد

یه بار دیگه هم محکم تر دستشو گرفتم و کشیدم گفتم نه من باید حتما ثواب کنم و اصلا راه نداره

یه دفعه یه صدای شپلقی اومد و یه درد عجیبی در ناحیه پس گردن احساس کردم
برگشتم دیدم پیرمرد زده پس گردنم: پسرجون مگه نمیبینی چراغ قرمزه، اون چشم کورتو بیشتر باز کن
آخرشم پاندول وار سری تکون داد و گفت اینا جوونای این مملکتن

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۱