رندانه

رندانه جاییست که می نویسم و عکس هایم را می گذارم

رندانه

رندانه جاییست که می نویسم و عکس هایم را می گذارم

درشبکه های اجتماعی

سلام
مهندسی صنایع خواندم
عکاسی و طنز نویسی را مانند خورشت قورمه سبزی دوست دارم.
اگر یادم بماند می‌نویسم، نه اینکه یادم باشد وبلاگی دارم و باید بنویسم، نه! مطالب است که فراموشم می‌شود.
معمولا در فاصله زده شدن جرقه‌ای در ذهن تا رسیدن دستم به قلمی یا صفحه کلیدی، کل ماجرا فراموش می‌شود و انگار نه انگار که اصلا به چیزی فکر کرده باشم.
دعا کنید برایم.
برای خودم و حافظه‌ام.
دعا می‌کنم برایتان. شب‌ها. اگر یادم بماند البته.

طبقه بندی موضوعی

چند روز پیش که میخواستم از خیابون رد شد، دیدم پیرمردی عینک آفتابی به چشم پشت خط عابر ایستاده و هیچ اقدامی برای رد شدن از خیابون نمیکنه. پیش خودم گفتم ای بابا عجب جامعه ای داریم این بنده خدا معلوم نیست با این وضعش (منظور نابینا بودنش هست) معلوم نیست چند ساعته اینجا وایساده و کسی نیومده که کمکش کنه.

رفتم دستشو گرفتم گفتم پدر جان بریم. اما نیومد

گفتم که پدرجان با من بیایید میخوام از خیابون ردتون کنم. اما بازم نیومد

یه بار دیگه هم محکم تر دستشو گرفتم و کشیدم گفتم نه من باید حتما ثواب کنم و اصلا راه نداره

یه دفعه یه صدای شپلقی اومد و یه درد عجیبی در ناحیه پس گردن احساس کردم
برگشتم دیدم پیرمرد زده پس گردنم: پسرجون مگه نمیبینی چراغ قرمزه، اون چشم کورتو بیشتر باز کن
آخرشم پاندول وار سری تکون داد و گفت اینا جوونای این مملکتن

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۱

عطسه سجاد به قدری بلند و پر قدرت است که توانسته شخصیت حقیقی مستقلی به خود بگیرد. عطسه سجاد کم‌کم جای خود را میان دوستان و آشنایان باز کرد. بعد از این بود که فکر افتادیم که برای عطسه‌اش کارت ملی و شناسنامه بگیریم. عطسه سجاد امروز وقت سفارت اتریش دارد، میخواهد برود آنجا ادامه تحصیل بدهد. برایش دعا کنید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۲:۰۱

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۲

یه بار تو یه گروهی عضو بودم به اسم «فرهیختگان دانش» یه سری نخبه بودیم که در مورد مسائل علمی بحث و تبادل نظر می‌کردیم. به بنده خدایی بود عکس پروفایل همش گل و بچه و گربه. اسمشم یه جوری بود من هم تو ذهنم بود که این بنده خدا دختره. خیلی تو نخش رفته بودم. به شب گفتم دل و بزنم به دریا و بهش پیام دادم.«سلام خوشگله خوبی؟» اینجوری باب مذاکرات و صحبت‌ها رو باز کردم. چند روز گذشت گفتم خب الان وقتشه که بگم عکستو بفرست بهش پیام دادم گفتم: « عزیزم، خوشگله میتونم ببینم چی تنته الان» عکسشو فرستاد یه رکابی تنش بود موهای سینه‌ش از کنار یقه‌ش زده بود بیرون. یه بازو داشت به قطر سی سانت روش یه دونه نقشه ایران از این خالکوبی قدیمیا بود که وسطشم یه شیره . یه سیبیلم داشت که باهاش میتونست رکورد گینس رو جا به جا. سریع زدم بلاکش کردم . رفتم هفت بار دیلیت اکانت کردم . هر بار میومدم میدیدم پیام داده «خوشگله کجا رفتی». بعدا فهمیدم من شکارش بودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۶

منزل یکی از اقوام بودیم که از قضا یکی از اعضای شورای شهر هم آنجا بود. این فامیل ما یک پسر بچه چهارپنج ساله دارد به اسم بابک، که هر چه ببیند میخواهد. فعل خواستن در این حد در او بالاست که یکبار که متوجه شده بود یکی از جوانهای فامیل زن گرفته، یک ماه به پدرش پیله کرده بود که من زن میخواهم.خانواده بخت برگشته هم که تلاش کرده بودند با خرید تفنگ و ماشین کنترلی نظرش را برگردانند، راهی از پیش نبرده بودند. یک شب پدرش آمد پیش من و از من خواست که پادرمیانی کنم بلکه از خر شیطان پایین بیایید و راضی بشود که فعلا زن نگیرد . طی سلسله مذاکراتی که با این بچه داشتم به او گفتم که زن خرج دارد، آمادگی میخواهد و هزار چیز دیگر که تو نداری یا خیلی کم داری. به هر صورتی بود قرار شد فعلا با همین تفنگ و ماشین بازی کند و تا یک ده سالی حرف زن و اینها را نزند. تا اینجا که گفتم بگذارید این را هم بگویم، یکبار که تلویزیون داشت گزارشی از آزمایش اتمی کره شمالی پخش میکرد، این بچه دیده بود و یکسره میگفت که «بابا بابا بمب اتم میخوام، بمب اتم میخوام». بیچاره پدرش هم رفته بود و یک توپ خودکششی ۱۲۰ میلیمتری خریده بود و در پارکینگ خانه شان گذاشته بود اما پسر سرتق راضی نمیشد که نمیشد. بگذریم وبرسیم به چند روز پیش که ما بودیم این بچه و یکی از اعضای شورای شهر. نشسته بودیم گپ می‌زدیم.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۴۴

پشه‌های سفید را کنار زدم تا بتوانم در ورودی ساختمان شهرداری را ببینم. ساعت ده قرار جلسه‌مان بود و من یک ربع زودتر رسیده بودم. وارد ساختمان که شدم نگهبانان حشره‌کش و مگس‌کش به دست در انتظار ورود احتمالی پشه‌ها بودند تا در صورت لزوم پشه خاطی را اعمال قانون کنند. از یکی‌شان آدرس اتاق رئیس شرکت پیمانکاری مسالمت آمیزان بالاتر از گل نگوی پایتخت را پرسیدم انتهای راهروی همین طبقه بود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۰۴:۵۴

لعنت بر تلفن
وقتی که زنگ میخورد مشخص نمی‌کند می‌خندد یا گریه می‌کند
هیجان یا حزن درون چشمانش را نمی‌بینیم
لعنت بر تکنولوژی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۰



هفته بعد می‌شود دقیقا دو سال و نیم. دو سال و نیم از سفر بهمن ماهی مشهد ما گذشت. غیر از سجاد(نفر اول از سمت راست من و سمت راست شما) که متاسفانه یا خوشبختانه هر روز می‌بینمش، خیلی وقت می‌شود بقیه را ندیدم. فرهاد سرباز است کار فرهنگی می‌کند میخواهد جلد دوم کتاب فرهنگ برهنگی کامل و کامل برهنگی مصور را بنویسد، سجاد هم قول داده که نقاشی‌هایش را بکشد. مهران تازه از سربازی آزاد شده و در به در دنبال کار است و هر بار که من می‌گویم بیا و بازاریابی شبکه‌‌ای کار کن از راه دور یک‌دانه از آن لقدهای (دقت کنید که لگد با لقد فرق دارد و لقد نام لگدِ مهران است) معروفش حواله ما می‌کند و می‌رود. رضا هم که از پارسال که دانشگاه تبریز قبول شده رنگ اصفهان(موطنش) را ندیده است قرار است به دلیل حضور حداکثری در دانشگاه به عنوان کارمند افتخاری دانشگاه تبریز از او تقدیر به عمل آید. خودم هم که بیکارِ علاف اینجا هستم و دارم پشت به پشت میگذارم، بلکه شما دلتان رحم بیایید در کنار عکسِ دخترکان #درشت_جایگان و پسرکان #بازو_بیست_‌سانتی عکس‌های مارا به لمس انگشت اشاره‌ای یا خدای ناکرده انگشت شستی لایک نمایید،(که خیر در اولی است و دومی چندان جالب نیست). مرتضای وثوق هم که پس از سال‌ها تلاش و مرارت بالاخره ماه گذشته توانست اقامت دائم ایران را بگیرد، فارسی‌اش خیلی بهتر شده و الان دیگر مشکلی برای برقراری ارتباط ندارد. و نفر آخر از سمت من و نفر آخر از سمت شما هم به تازگی عقد مختصری خوانده‌اند و در عقد مختصرشان کباب برگ و جوجه و کیک و میوه دادند و دیگر با او نمی‌شود شوخی کرد. بالاخره همسر دارد و همسرش خانواده‌ای و خانواده همسرش هم اکانت اینستاگرامی و پیجی. بالاخره ممکن است خدای ناکرده و هفت قرآن به میان یک روزی ما را در اکسپلور (ذره‌بین معروف اینستاگرام) نشان دهند (خدا آن روز را نیاورد) و از قضا فامیل‌های عروس هم پست ما را ببینند و بروند و بگویند و هزار دردسر به وجود آید. حالا که فکر می‌کنم اصلا چه مرضی است که این عکس را اینجا بگذارم. بروم بگذارم سرجایش در درایو دی در پوشه وصیت‌نامه امام(ره) که هر روز حداقل یک‌بار ببینمش چه‌کار دارم به بقیه. خودم بس ام.


مضاف الیه:
۱- تمام مطالب بالا ساخته ذهن خلاق نویسنده نبوده است و تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها. اما این‌کار هیچ چیزی ارزش‌ها و خلاقیت نویسنده مطالب فوق کم ‌نمی‌کند.
۳-فعلا سه ندارد...
۴- دواش مربوط می‌شد به اینستاگرام و اینجا محلی از اعراب نداشت و پاک شد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۷



هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم

هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۳

دیگر لازم نیست برای دیدن فیلم‌ها به سینما بروید. برای دیدن رایگان فیلم‌ها کافیست پست‌های این بخش از وبلاگ را دنبال کنید. من به شما قول می‌دهم که نه ۱۰۰ درصد، اما ۹۹ درصد فیلم‌ها را می‌توانید اینجا ببینید. می توانید به عنوان اولین قسمت، داستان فیلم زخم‌های ناتمام را در زیر بخوانید.

یک ساعت پیش زن و مرد جر و بحثی داشته اند. مرد روی مبل نشسته است و دارد بین شبکه های تلویزیون می چرخد. زن مثل همه زن‌های ایرانی دارد ظرف ها را میشورد. در حالیکه ما اصلا ندیده ایم این‌ها از صبح چیزی بخورند. ناگهان چیزی از دست زن میوفتد و میشکند.«وای خدا مرگم بده»
مرد لحظه ای به آشپزخانه نگاه می کند و دوباره شروع می‌کند به بالا پایین کردن کانالها.
زن میگوید« آخ » اینجا دیگر مرد طاقت نمی‌آورد و دوان دوان به سمت آشپزخانه می‌رود و می‌گوید«چی شد»

علی القاعده زن باید بگوید «هیچی ترامپ رای آورده ناراحتم... خب مگه نمیبینی دستم زخم شده »
اما زن می‌گوید« لیوان از دستم افتاد و شکست». سر خود را پایین انداخت. کارگردان دوست دارد اینجا مرد بشیند و چانه زن را بگیرد و بگوید « عزیزم ناراحتی ندارد فدای سرت فدای چشمات» اما چون نمی‌تواند همچین کاری بکند. زن بدون رد و بدل شدن هیچ دیالوگی سر خود را بالا می‌آورد و مرد دست زن را می‌بیند که یک سی‌سی خون آمده است. مرد پریشان می‌شود. رنگش مثل گچ سفید می‌شود و فشارش می‌افتد. دوان دوان می‌رود و جعبه کمک‌های اولیه را می‌آورد. یک گاز استریل را با دندان باز می‌کند و سریع روی زخم می‌گذارد. بسته باند را بازکرده و از مچ تا آرنج زن را باند‌پیچی می‌کند.البته اینجاهای داستان را ما هم نمیبینم،فقط ممکن است در سینما و نه در تلویزیون بخشی از باندپیچی را پخش کنند. آن بخش را که مرد از روی آستین زن دارد باندپیچی می‌کند.
کات می‌خورد مرد در آشپزخانه در حال ریختن چای است و زن دارد کانال های تلویزیون را بالا پایین می‌کند که بر میگردد و به همسر عزیزش می‌گوید « ببخشید زحمتت دادم » لبخندی می‌زند. دوربین به سمت مرد حرکت کرده و به سمت پنجره آشپزخانه می‌رود و از پنجره آشپزخانه صحنه آواز خواندن و حضور گنجشک‌ها را کنار حوض نشان می‌دهد.

بسته به نوع فیلم ممکن است در اینجا تیتراژ را هم پخش کنند.


*عنوان را از روی یک بلیت برای دو فیلمِ داریوش فرهنگ دزدیده‌ام.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۴